ازدواج اجباری

پارت ۱۰
*یکمی بعد، چشمامو باز کردم و دیدم تو یه اتاق تاریک هستم، اصلا هیچی یادم نمیومد!*
*دیدم یه مردی نشسته روی صندلی درست رو به روی من*
تو: جانگ کوک؟ این تویی؟
ته: نه عزیزم، جانگ نه، تهیونگ. بگو تا دهنت عادت کنه
تو: تو دیوونه ای. چرا منو دزدیدی؟
ته: ندزدیدمت، چیزی که بهم تعلق داشت رو گرفتم، همین
تو: من به تو تعلق ندارم!
ته: تو قراره مال من شی، فکر میکنی جانگ کوک میتونه دوباره تو رو پیدا کنه؟ اشتباه فکر میکنی!
*تعجب کردم، یعنی منو کجا اورده! میخواد باهام چیکار کنه؟ همه این سوالا دائم تو ذهنم میپیچید*
*خیلی نگران بودم*
*تهیونگ منو رو تخت پرت کرد*
*نزدیکم شد و صورتم رو گرفت*
ته: تو متعلق به منی، فقط و فقط من!
تو: تو...تو روانی هستی...
ته: فکر میکنی جانگ کوک میاد نجاتت بده؟ توی راش مهم نیستی!
تو: منظورت...چیه؟
ته: تو فقط برای جانگ کوک یه ابزاری! ابزاری که باهاش بازی کنه! تو براش مثل یه اسباب بازی هستی
تو: منظورت ازین حرفا چیه؟؟؟
*با حرفای تهیونگ ناراحت شدم، ولی میدونستم داره دروغ میگه. جانگ کوک دوستم داره! خودش بهم گفت...*
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

سوئیس

۲۰۰ تایی شدممممممتشکرم از همتون که حمایتم کردید .دوستتون دار...

ازدواج اجباری

ازدواج اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط